جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و
جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون
زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... غلط میکنی تو و هفت جد آبادت، خجالت نمیکشی؟جوان امّا، خیلی
آرام، بدون اینکه از رفتار و فحشهای مرد عصبی شود و عکسالعملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:
خیلی عذر میخوام فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و
لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ...
همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...
*************************************************************************************
و در آخر میخوام بگم دیگه منتظرت نیستم
منم یاد گرفتم دل بشکنم.کمک نکنم به کسی.تازه یاد گرفته ام هر کسی به اندازه ی نیازش محبت میکند.یاد گرفته ام
سلام گرگ بی طمع نیست.فهمیده ام به کسی اطمینان نکنم.فکر میکنم راه زندگی همین است.بی رحم بودن.به فکر کسی نبودن
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 8:35 عصر توسط محـــــمد